ماجرایی واقعی | چگونه روحم در قفس زندانی شد؟
در این پست ماجرای زندانی شدن روحم در قفس را شرح دادهام. در ادامه مطلب همراه من باشید.
ولی میخواهم قبلش برایتان کمی از گذشتهام بگویم، از آن زمان که مدرسه نمیرفتم تا چند سال بعدترش.
کودک که بودم شاید طفلی پنج یا شش ساله، همیشه در پی اکتشاف خانه بودم. گاهی مشغول کندن چالهای در باغچه برای نقش قبر مرغ و خروسهای مردهای که اسکلت شدهاند و گاهی هم در زیرزمین در حال زیر و رو کردن مجلهها و کاغذهایی قدیمی از دهه پنجاه و شصت.
میل شدیدی برای کنجکاوی داشتم، حسی که باعث میشد با عمل کردن به آن به زندگی کودکیام معنا بدهم! شاید برایتان عجیب باشد که کودکی با آن سن و سال مگر معنا و معناشناسی هم برایش مفهومی دارد؟
ولی باید بگویم از همان کودکی دغدغه معنایی داشتم!
انگلیسی را نمیفهمیدم اما از روی همان کتابهای رنگ و رو رفته زمان شاهی خواندن و نوشتن لغاتش را یاد گرفته بودم. دانشنامه مصور قدیمیای هم پیدا کرده بودم که سواد خواندنش را هنوز نداشتم اما همیشه از دیدن تصاویش، دیگر نقاط جهان را تصور میکردم. چند سال بعد که مدرسه رفتم توانستم مفهوم نوشتههای مجله را بدانم و بیش از پیش از دانستن اطلاعات جدید لذت میبردم.
گفتم مدرسه، یاد آن دوران منحوس افتادم، مدرسه هیچ چیز جذاب و شگفتانگیزی برایم نداشت. کتابهای بیمعنا و مفهومی را باید یاد میگرفتم که نمیدانستم در کجای زندگی به کارم میآید.
اما درس انشاء و نقاشی آنچنان مرا مجذوب خود کرد که همیشه بهترین دانشآموز در آن رشتهها بودم. هرچند در مدرسه کسی نبود که باعث رشد استعدادم شود، پس آنها هم در ویترین علاقهمندیهایم ماندند.
کتابهای مدرسه برایم شده بود دفتر نقاشی و در آنها داستان سرایی میکردم.
از دغدغه معناشناسی آن دورانم این را بگویم که شماره تلفنهایی از روزنامه پیدا میکردم و در دفتر مشقهایم مینوشتم تا دفتر مشقم «مهم» شود. شاید روزگاری کسی گذرش به این دفترها میافتاد و شماره تلفن قالیشویی لازم داشت!
در کودکی در تلویزیون دیده بودم که بچهها در مدرسه به آزمایشگاه و اردوهای علمی میروند، سالها چشمانم در انتظار دیدن چنین برنامههایی در مدرسه خشک شدند!
در همان سالها چیزی به نام ماهواره کمکم داشت در خانهها جا خوش میکرد و میگفتند میتوان با آن چیزهای جدیدی دید.
روزی که ما هم ماهوارهدار میشدیم من از دور حواسم به آقای نصاب بود که چه میکند، من کار کردن با کامپیوتر را هم از همین فاصله دور یاد گرفته بودم، آخر برادرم نمیگذاشت به کامپیوتر نزدیک شوم.
مدتها محتوای مورد علاقهام شده بودند فیلمها و سریالهای انیمیشنیِ انگلیسی زبان. با آنکه انگلیسی یاد نداشتم، معنا و مفهوم را از پس دیالوگها و اشارات فیلم بیرون میکشیدم.
کمی بعدتر در دوران راهنمایی، آن زمان که تازه اینترنت هم آمده بود، دیگر از مدرسه قطع امید کردم و به دنیای آنلاین پناه بردم. هرچند محدودیت فراوان و سرعت زیادی کند بود اما برای روح کنجکاو و تشنه من به شدت ارضا کننده بود.
خودم را غرق برنامهنویسی در زبان سطح بالا (ویژوال بیسیک) با آزمون و خطا کردم و وبلاگنویسی میکردم، برای خودم مخاطبانی هم دست و پا کرده بودم.
اما باز هم در زندگی واقعی مورد توجه واقع نشدم و گفتند باید درس بخوانی و بروی دانشگاه، حتی باور نمیکردند آن چیزها را من تولید کرده باشم.
باری دیگر ناامیدی بر من چیره شد.
سالها دانشگاه را کج و کشدار ادامه دادم. در کنارش در پی یادگیری برنامهنویسی، نویسندگی، طراحی گرافیک، انیمیشسازی و چند چیز دیگر بودم اما مگر میشود این حجم از تضاد را در زندگی به سرانجام رساند؟
در نهایت علاقه واقعیام را محدود به برنامهنویسی و حوزه مغز کردم اما حال به من میگویند وقت سربازی رفتنت فرا رسیده.
همچنان باید باری دیگر این روح خسته و کنجکاوم را در قفسش زندانی کنم.
جرم روح من متولد شدن در مکان و زمان نادرستی بود. شاید روزی آزاد شد و به افقهایی که میخواست رسید.
البته اگر همچنان میل و توانش را داشت!
درد و دلها دارم که if هایی نمیگذارند به اجرا درآیند...